سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

زمستان پتوی سفیدش را بر تن شهر انداخت. شهر به خود لرزید. سرما تا پشت در خانه های شهر آمده بود و سعی داشت از روزنه ها به درون نفوذ کند. مردم جرأت آمدن به خیابان ها را نداشتند. آن ها کنج خانه هایشان پناه گرفته بودند و تا مجبور نمی شدند تن به سرما نمی دادند. تعداد اندکی هم که در خیابان ها بودند به سرعت می رفتند تا جای گرم و راحتی بیابند. پرندگان نیز پالتوی خود را محکم بسته بودند و در جستجوی دانه ای به این در و آن در می زدند.

روی پشت بام خانه ای قدیمی گنجشک کوچکی نشسته بود و داخل حیاط خانه را خوب ورانداز می کرد.پس از مدتی او چرخی زد و پایین آمد. به نظر می رسید که خیلی گرسنه باشد. هر چه به زمین نوک زد و برف ها را کنار داد چیزی عایدش نشد. آن گاه ازته دلش آهی کشید و گفت:" محال است در این سرمای جانسوز دانه ای برای خود بیابم." اما باز نا امید نشد و به منزل همسایه رفت. او آن جا نیز چیزی نیافت. به همین ترتیب منزل به منزل،‌کوچه به کوچه و خیابان به خیابان می رفت ولی کمترین چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد. سرمای زمستان همراه با شکم گرسنه به او فشار دو چندانی وارد آورده بود. او دیگر کاملاً ناامید شده بود. یافتن غذا در آن سرما از یافتن سوزن در کاهدان نیز مشکل تر می نمود. دریاچه ی امیدش در حال یخ زدن بود که ناگاه یاد مورچه ای افتاد که در همسایگی آن ها زندگی می کرد. خاکستر امیدش شعله ور شد و زبانه کشید.

   گنجشک گرسنه جستی زد و پرواز کرد تا به در خانه ی مورچه رسید. چند بار در خانه را زد ولی صدایی از آن سو نیامد. می خواست که آن جا را ترک کند که صدایی ضعیف شنید. صدای مورچه بود که به نظر می رسید تازه از خواب بیدار شده باشد. مورچه در حالی که چشمانش را می مالید گفت: "چه خبرته؟ حالا چه وقت مزاحم شدن بود؟" گنجشک از خجالت سر به زیر افکند و گفت:‌"‌سلام مورچه خانم مهربان. می دانم که قلب رئوفی داری." مورچه حرفش را قیچی کرد و گفت:" لطفاً سر اصل مطلب برو و حرف آخرت را اول بزن."‌گنجشک گلویش را صاف کرد و ادامه داد:" همه می دانند که مورچه ها آینده نگرند و انبارشان را تابستان پُر می کنند و زمستان را با خیالی آسوده به سر می برند. ولی ما گنجشک ها بیچاره ایم. تابستان می خوریم و می گردیم، عمر خویش را در لحظه می بینیم. امروز من ازهمه جا رانده و درمانده ام. و به خانه ی تو پناه آورده ام. تو اگر امروز شکم گرسنه ای را سیر گردانی راه و رسم مروت را  پیشه کرده ای." مورچه دستانش را به کمرش زد و گفت:" متأسفم. کاش آن هیکل گنده ات در لانه ی من جا می شد. آن وقت تو را به انبار می بردم و تو به چشم خود می دیدی که ارزنی در آن جا وجود ندارد." گنجشک که حرف های مورچه را باور نکرده بود با تعجب گفت:" مگر می شود؟ پس تمام تابستان را چه می کردید؟ شما که دائم مشغول حمل بارید. نه شب دارید و نه روز، نه تفریح و نه بازی." مورچه آهی از ته دلش کشید و با لحنی غمگین گفت:" ای گنجشک خوشگذران! از تو چه پنهان که زمانه دیگرعوض شده است. ما مورچه ها هیچ وقت اهل خوشگذرانی و هدر دادن وقت نبوده و نیستیم. ولی نمی دانم که چرا دیگر در این شهر هیچ غذایی بیرون ریخته نمی شود.نمی دانم که چرا مردم، آن ریخت و پاش های گذشته را ندارند. آن ها دیگرکمتر اسراف می کنند. مهمانی های آن چنانی برگزار نمی کنند. کاش می دانستند که با این کارشان روزی ما هم کم می شود. از طرف دیگر، رفتن به داخل خانه ها هم هر روز خطرناک تر از قبل می شود. آن ها هر روز مورچه کش های جدید و پیشرفته تری به کار می برند که مورچه ها را سهل است حتی شما گنجشک ها را هم از پای در می آورد. اسم این کار را جز نسل کشی چه می توان گذاشت؟گنجشک عزیز! دیگر پر بودن انبار مورچه ها را درفقط در قصه ها می توانی بخوانی." سخن بدین جا که رسید اشک در گوشه ی چشمان گنجشک جمع شده بود. او باگوشه ی بالهای سردش آن را پاک کرد وبدون این که به ادامه ی حرف های مورچه گوش فرادهد حرکتی کرد و از نظر دور شد. او تصمیم گرفته بود هر طور شده غذایی برای مورچه پیدا کند.

سنخواست 1392/2/10


[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 6:19 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110415